یادداشت های یه آسمونی
پی رنگی گشتم تا بجویم غم سنگین تو را کوبه ی رنگ به ادراک فضا چنگی زد و صدایی آمد در منزلگه خود را بگشودم بر تنهایی رنگ من ولی باز نگه کردم در او تا بیابم رنگ غم در چهره اش او ولی آرام و ناز خیره شد در چشم پر افسون من لیک من نیافتم در چهره اش رنگی ز غم اما او سرشار بود از رنگ بهار سرشار از سودای عشق رنگی که او دارد کنون بی رنگی است او گذارد تا ببینی عشق را با هر رنگی که مشتاقی سختی را با خاکستری شادی را با صورتی پرسش را با رنگ کبود عشق را با آبی سوز و ساز معشوق را با رنگ سرخ عطش دیدن یار را با رنگ بهار انتظار با رنگی به اندازه شوق دوری را با رنگ فغان مهربانی را با سبز دوستی ها هم سبز پاییز را با سبز زمستان هم سبز و تابستان را سرخ و بهار پر از هر رنگی در میان این همه رنگ زمان را یافتم من نقره ای و عشق را آبی مثل آسمان ذهن من مثل آسمان ذهن تو با همان حجم و فسون با همان راز و قرار و کنون با رنگ کبود...می پرسم ز تو ای دوست رنگ عشق را؟؟؟؟؟